هیچ وقت با خودت به روزمرگی نرسیدم!...
دوست داشتم روزی آنقدر کنارت زندگی کنم که بتوانم یک گوشه بنشینم و مجله ام را بخوانم...
یا ......آنقدر کنارت زندگی کرده باشم و آنقدر تورا دیده و بوسیده و بوییده باشم که با خیال راحت چشم و حواسم را به چیز دیگری بدهم...
گلدان ها را آب میدادم یا کتاب میخواندم...هر چند دقیقه اما رو برگردانم و ببینمت تو را که یا مشغول کار خودت هستی یا تلوزیون میبینی...
خیالم راحت شود...اما نشد...هیچ کدام از اینها با تو نشد...
جای تو را عشق تو گرفت...بعد از 1 سال زندگی بدون تو و با عشق تو...حالا با خیال تو به روزمرگی رسیدهام...
مجله یا کتاب که میخوانم اما نیستی...تلویزیون میبینیم اما نیستی...چای مینوشم اما نیستی..
گلدان ها را که آب میدهم اما نیستی...توی آشپزخانه آوازمیخوانم اما نیستی...میخوابم اما نیستی...بیدار میشوم اما نیستی...
یک روزی میمیرم و تو هنوز هم نیستی.....
:: موضوعات مرتبط:
جمله های زیبا،
،