تو را از خودم دور می کنم
تا تو فکر کنی دیگر برایت نمی میرم و آسوده تر دستش را بگیری ...
دورت می کنم تا نبینی تا نفهمی که از دوریت به کجا رسیده ام و هنوز
در منِ مرده تو چقدر زنده ای....
هرگز نتوانستی با من باشی و شاد بخندی و هرگز نشد با من نباشی و بتوانی شاد نخندی...
دورت می کنم تا همیشه برایش عاشقانه بخندی ....
تو را از خودم می رانم...
تا دوباره تو را نبخشم...
تا دوباره ندانی چقدر دوستت دارم و از روی عادت بگویی: -دوستت دارم ...
از من دور بمان بخاطر وجدانت..
که به جانِ عزیزت درد می گیرد اگر من را ببیند...
که من از هزار فرسخی بویِ مرگ می دهم....
از درد نزدیک نیا
تا منی که هرچه ناز داشتی یک جا می خریدم و با هر نازت عاشق تر می شدم
از تو نپرسم که: راستی برایش نازهم می کنی؟
(روزی هزار بار درخودم می میرم...آخرین بارش بعد از نوشتنِ این آخرین جمله بود)...